غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت