غزل شمارهٔ ۶۶۲۱
آن را که نیست دلبری از دل چه فایده؟
جایی که برق نیست ز حاصل چه فایده؟
زنجیر تازیانه بود فیل مست را
دیوانه ترا ز سلاسل چه فایده؟
این سیل رخنه در دل فولاد می کند
بستن به روی عشق در دل چه فایده؟
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار
از سرمه سیاهی منزل چه فایده؟
مجنون چو نسخه از رخ لیلی گرفته است
دیگر ز پرده داری محمل چه فایده؟
آن را که هست چون گهر از آب خود خطر
از لنگر سلامت ساحل چه فایده؟
در چشم تنگ مور جهان چشم سوزن است
دلتنگ را ز وسعت منزل چه فایده؟
چشم گرسنه سیر ز نعمت نمی شود
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
تا روشن است دل ز دو عالم بشوی دست
چون غوطه خورد آینه در گل چه فایده؟
صائب ترا که طاقت دیدار یار نیست
از انتظار دوست چه حاصل، چه فایده؟