غزل شمارهٔ ۶۶۲۲

محجوب را ز صحبت جانان چه فایده؟
پوشیده چشم را ز گلستان چه فایده؟
حیرت بجاست حسنی اگر در نظر بود
آیینه را ز دیده حیران چه فایده؟
پیکان بود ز خنده سوفار بی نصیب
دلتنگ را ز چاک گریبان چه فایده؟
آب حیات را نبود نشأه شراب
مخمور را ز چشمه حیوان چه فایده؟
از خنده دل ز خون نتوان ساخت چون تهی
ما را چو پسته از لب خندان چه فایده؟
هر برگ گل بر آتش سوداست دامنی
پروانه را ز سیر گلستان چه فایده؟
خورشید بی نیاز ز سیر ستاره است
خاک شهید را ز چراغان چه فایده؟
با چشم شرمگین نتوان گل ز حسن چید
لب بسته را ز نعمت الوان چه فایده؟
برق فناست حاصل باران بی محل
در عهد شیب دیده گریان چه فایده؟
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
افسرده را ز سلسله جنبان چه فایده؟
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب ز جمع کردن دیوان چه فایده؟