غزل شمارهٔ ۴۸۹۴
گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش
گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش
گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش
می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش
از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش
غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش
هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش