غزل شمارهٔ ۴۸۹۳
هرکه درمد نظر نازک میانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش
خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر
وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش
برگ برگ این گلستانرا سراسر دیده ام
چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش
هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است
در ریاض زندگی آب روانی نیستش
جان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرار
می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش
چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان
آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش
هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید
می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش
خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار
گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش
گرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیست
در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش
می شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملول
در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش
آن که دولت در رکاب سایه او میرود
چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش
بر فقیران محنت پیری نباشد نا گوار
کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟
گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسی
همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش