غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است