غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کجا ز دایره عشق، حسن بیرون است؟
سیاه خیمه لیلی ز آه مجنون است
مسیح سوزن خود گو به هرزه تیز مکن
که چشم آبله ما به خار هامون است
شکوه سنگدلان زور عشق می خواهد
به قصر بردن شیرین نه کار گلگون است
به دست موی شکافان کسی اسیر مباد
همیشه زلف ز سودای شانه مفتون است
به دست بد گهران داد بوسه گاه مرا
دلم ز غیرت تبخال او پر از خون است
ز خرمی مژه بر هم نمی توانم زد
شبی که پنجه اطفال اشک گلگون است
سبب مپرس تهیدستی مرا صائب
گناه سرو همین بس بود که موزون است