بخش ۱۲ - حکایت زاهد و دزد و دیو
زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه میبرد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر اطن زاهد میروی تا فرصتی یابم. و او را بکشم، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عیار پیشه ام، میاندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، وانگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو میببرد. زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند.
چون وزیر سوم این فصل بآخر رسانید وزیر اول که بکشتن اشارت میکرد گفت: میبینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت، وا کنون میخواهید که موضع و حزم و احتیاط را ضایع گذارید. تاکیدی مینمایم، از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کشید. و در عواقب این کار تامل شافی واجب دارید، که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن برقاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمییز شنوند، و چون کفتار بگفتار دروغ فریفته نشوند، و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و باندک تملق نرم دل در میان آرند واز سرحقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند. و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند، و زود دل برآشتین قرار دهند، و ندانند که
صلح دشمن چون جنگ دوست بود
که ازو مغز او چو پوست بود
و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره در چشم بغداد مینماید. و راست بدان درودگر میمانی که بگفت زن نابکار فریفته گشت. ملک پرسید: چگونه؟
گفت: