غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
صدف بحر بقا سینه درویشان است
گوهر آن، دل بی کینه درویشان است
هر چه دارد فلک از بهر فقیران دارد
ماه نو صیقل آیینه درویشان است
مشت خونی که دل نافه ازو پر خون است
در ته خرقه پشمینه درویشان است
چهره نعمت الوان شهان چون لاله
داغ نان جو و کشکینه درویشان است
نیست در هفته ارباب توقع تعطیل
صبح شنبه شب آدینه درویشان است
می شود دل ز قبول نظر خلق سیاه
دست رد صیقل آیینه درویشان است
دل آسوده ز گنجینه شاهان مطلب
این گهر در صدف سینه درویشان است
نیست امروز هواخواه فقیران صائب
مخلص و بنده دیرینه درویشان است