غزل شمارهٔ ۱۴۹۶

لب خاموش نمودار دل پر سخن است
جبهه بی گره آیینه خلق حسن است
چون خدنگی که کند دست در آغوش کمان
به میان رفتن من بهر کنار آمدن است
وادی عشق نگردد به گرانجانی قطع
قدم اول این راه سفر در وطن است
مانع وحدت عارف نشود کثرت خلق
بیشتر خلوت این طایفه در انجمن است
باده در ساغر من خون جگر می گردد
خاک پیمانه من از گل بیت الحزن است
سرمه از فیض سفر مایه بینش گردید
صیقل تیرگی بخت جلای وطن است
لب افسوس مرا زخم پشیمانی نیست
دست بر هم زدن من مژه بر هم زدن است
پنبه از گوش برون کن که بناگوش سفید
دم صبحی است که صبح دوم آن کفن است
جز خراش جگر و چهره خونین صائب
دیگر از نام چه در دست عقیق یمن است؟