شمارهٔ ۵۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بیقرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینهٔ جمال تو شد
هم تو آیینهدار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنهٔ ما
فتنهٔ روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چون نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام به صد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس به تو ره نمیبرد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمیتواند کرد
تو به خود مرد کار خویشتنی
بار تو دل به قوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطهای
ور نه تو دوستدار خویشتنی ...