شمارهٔ ۵۵
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آن است که بیزاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
هر چه گویی بجز از ذکر، همه بیهوده است
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری
هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست تو را معصیتی
کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنیدار
زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود
روبه حیلهگری یا سگ مردمخواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را
بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح
کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر
صرف کن باقی ایام به استغفاری