غزل شمارهٔ ۴۹۰۸

خون ما ازروی آتشناک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع ازسیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه ازگل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده مانیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پرزور درساغر کند دیوانگی
خون ما درحلقه فتراک می آیدبه جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین ازخس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آیدبه جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش