غزل شمارهٔ ۴۹۰۷

باتن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوش
پای در زنجیر داری، چشم ازروزن بپوش
پوست چون کرباس برتن می درد زور جنون
ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفای لاله رویان دیده روشن بپوش
درغبار دل نهانم چون چراغ آسیا
گرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوس
باسبکروحان بهار زندگی را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین
رخنه در را ببند و دیده روزن بپوش