بیا ساقی و، طرح نو درفکن!
گلین خشت از طارم خم شکن!
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت، بر من در گفت و گوی!
بیا مطرب و، عود را ساز ده!
ز تار ویام بر زبان بند نه!
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
بیا ساقی و، زآن می دلپسند
که گردد از او سفله، همت بلند،
فروریز یک جرعه در جام من!
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبام ز رود،
درین کاخ زنگاری افکن خروش!
فروبند از کوس شاهیم گوش!
بیا ساقیا، ساغر می بیار!
فلکوار دور پیاپی بیار!
از آن می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا! عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش!
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی
که از خم فتاده به دست سبوی،
بده! تا دمی عیبشویی کنیم
درون فارغ از عیبجویی کنیم
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیبها پردهپوش
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای
به دل روزن هوشمندی گشای،
بده! تا ز حال خود آگه شویم
به آخرسفر، روی در ره شویم
بیا مطرب و، ناله آغاز کن!
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهلخرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
بیا ساقی! آب چو آذر بیار!
نه می، بلکه کبریت احمر بیار!
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!
که کرد از دلم مرغ آرام، رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگها رخت بندد دروغ
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست!
که کج جز گرفتار خواری مباد!
بجز راست را رستگاری مباد!
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز
که شب را نهد راز بر روی روز،
بده! تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا! همچو دانا حکیم
که میداند از نبض حال سقیم،
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!
بدان، درد پنهان هر سینهریش
بیا ساقیا! درده آن جام خاص!
که سازد مرا یک دم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسام کند متصل
بیا مطربا! در نی افکن خروش!
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبهٔ آن پیام
ازین دوننشیمن به عالیمقام
بیا ساقی! آن می که سیری دهد
درین بیشهام زور شیری دهد
بده! تا درآیم چو شیر ژیان
به هم برزنم کار سود و زیان
بیا مطربا! وز کمان رباب
که از رشتهٔ جان زهش برده تاب
ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!
به من چوی شکاری نفیری فکن!
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!
ببخش از می لعل یکرنگیام!
چو جام بلور از می لالهگون
برونم برآور به رنگ درون!
بیا مطربا! برکش آهنگ را!
ره صلح کن نوبت جنگ را!
ز ترکیبهای موافقنغم
شود صد مخالف موافق به هم
بیا ساقی! ای یار بیچارگان!
ده آن می! که در چشم میخوارگان
درین زرکش آیینهٔ نقره کوب
از او بد نماید بد و خوب، خوب
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت
بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست
بیا ساقی! آن آتشین می بیار!
که سوزد ز ما آنچه نید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نیزر بود، سوخته
بیا مطرب و، باد در دم به نی!
که از خرمن هستیام باد وی،
به دور افگند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان، دانه را
بیا ساقی! آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را،
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!
به گوش حریفان رسان این سرود!
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد بجز دختر رز، مباح
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور!
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا! پردهای معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل،
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم
ز تشویق بیاعتدالی رهیم
بیا ساقیا! آن بلورینهجام
که از روشنی دارد آیینه نام،
بده! تا علیرغم هر خودنما
نماید خرد عیب ما را به ما
بیا مطربا! در نوا موشکاف!
وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!
که تا پرده بر چشم خود گستریم
چو خودبین حریفان به خود بنگریم
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟
بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!
چنان فارغم کن ز ملک و ملک!
که سر در نیارم به چرخ فلک
بیا مطربا! کز غم افسردهام
ز پژمردگی گوییا مردهام
چنان گرم کن در سماعم دماغ!
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
بیا ساقیا! می روانتر بده!
سبک باش و جان گرانتر بده!
به کف باده در ساغر زر، درآی!
چو به دادی، از به به بهتر درآی!
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست
مکن! کین عجب جانفزا پردهایست
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
بیا ساقیا! لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته،
بده! تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا! زخمهای برتراش!
رگ چنگ را زین نوا ده خراش!
که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت
هر آنکس که باقی به فانی فروخت
بیا ساقیا! ز آن می راو کی
که صید طرب را کند ناو کی
بده! تا درین دام دلناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا! وآن نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن! تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت، گذار
بیا ساقیا! می به کشتی فکن!
کزین موجزن بحر کشتیشکن،
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بیقراریم زاید قرار
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!
وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای!
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!
که سازد سبکبار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان، درنگ آورد
بیا مطربا، بر نی انگشت نه!
ز کارش به انگشت بگشا گره!
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،
نباشد جز آن کارها را گشاد
بیا ساقیا! تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی،
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا! کز نوای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر،
زنیم آتش از آه، هنگامه را
بسوزیم هم خامه، هم نامه را
بیا ساقیا! باده در جام کن!
به رندان لب تشنه انعام کن!
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که این است آیین نیکان و بس
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از می گساری به است
بیا مطربا! کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ طرب تار باید گسیخت
بیا ساقیا! جام دلکش بیار!
می گرم و روشن چو آتش بیار!
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا! تیز کن چنگ را!
بلندی ده از زخمه آهنگ را!
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم در کشیم