غزل شمارهٔ ۳۸۸۲
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند
ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند