غزل شمارهٔ ۷۶۳
دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته
گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی
ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد
که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی
دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟
به غیر از درددل چیزی ندیدم در فراق او
حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد
اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کو را
اگر پنجاه دل بودی به جان در زلف او بستی