غزل شمارهٔ ۷۶۴
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی به دستی
به نور جان شدست این نقش ممتاز
و گرنه کی چنین در دل نشستی؟
گر این جان در بت سنگین بدیدی
عجب دارم خلیل ار بت شکستی
ورین معنی بتی را جمع بودی
کدامینمؤمناز بت باز رستی؟
بیا، تا هر دم از دستی بر آییم
مگر نقاش این آید به دستی
که گر پا بستهٔ این نقش گردیم
چه فرق ازمؤمنی تا بتپرستی؟
نهاد اندر لب شیرین این قوم
میی روشن، که هر جامی و مستی
پریشان کرد گرد روی ایشان
سر زلفی که هر تاری و شستی
مسلمان، اوحدی، آن روز بودی
که از دام چنین بتها برستی