غزل شمارهٔ ۴۳۳۶
آن کس که تمنای برو دوش تو دارد
گر خاک شوددست در آغوش تو دارد
بر چهره خورشید فروغ تو گواه است
این چشم پر آبی که در گوش تو دارد
در دولت بیدار دهد غوطه جهان را
فیضی که دم صبح بنا گوش تو دارد
جوشن چه کند با نظر مو شکافان
عاشق چه غم از خط زره پوش تو دارد
شوری که قیامت بودش غاشیه بر دوش
در زیر علم سرو قباپوش تو دارد
از آتش گستاخی می آب نگردد
مهری که حیا بر لب خاموش تو دارد
هر چند ندارد دل صائب خبر از خویش
اما خبر از خواب فراموش تو دارد