غزل شمارهٔ ۴۳۳۷
از گردش افلاک کجا دل گله دارد
این خانه ویران چه غم زلزله دارد
هر چند شکستن پر و بالی است گهر را
یوسف ز دل آزاری اخوان گله دارد
از شکوه همین موج سراپای زبان نیست
دریا ز صدف هم دل پر آبله دارد
ابلیس کند راهزنی پیشروان را
این گرگ نظر از رمه بر سر گله دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در بزم جهان هرکه زبان گله دارد
مشتاب در ین ره که نفس سوختگانند
هر لاله دلسوخته کاین مرحله دارد
از زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه است
هر کس که فزون ربط به این سلسله دارد
آن را که بود شوق به تن بار نگردد
ریگی که روان نیست غم راحله دارد
در سلسله اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز یوسف خبر این قافله دارد
صائب به زر قلب دهد یوسف خود را
پاکیزه کلامی که نظر بر صله دارد