بخش ۲ - افسانهٔ شیر و مرد تیرانداز
آوردهاند که شیری ماده با دو بچه در بیشه ای وطن داشت.
روزی بطلب صید از بیشه بیرون رفت تیراندازی بیامد و هردو بچه او را بکشت و پوست بکشید. چون شیر بازآمد و بچگان را از آن گونه بر زمین افگنده دید فریاد و نفیر بآسمان رسانید. و در همسایگی او شگالی پیر بود، چون آواز او بشنود بنزدیک او رفت و گفت: موجب ضجرت چیست؟ شیر صورت حال باز راند و بچگان را بدو نمود.
شگال گفت: بدان که هر ابتدایی را انتهایی است، و هر گاه که مدت عمر سپری شد و هنگام اجل فراز رسید لحظتی مهلت صورت نبندد، فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعة و لایستقدمون. و نیز بنای کارهای این عالم فانی برین نهاده شده ست،بر اثر هر شادی غمی چشم میباید داشت، و بر اثر هر غم شادیی توقع میباید کرد، و در همه احوال بقضای آسمانی راضی میبود که پیرایه مردان در حوادث صبر است.
تا بود چنین بده ست کار عالم
شادی پس اندهست و راحت پس غم
جزع در توقف دار و انصاف از نفس خود بده، و ما اصابک من سیئة فمن نفسک. و در امثال آمده ست که «یداک او کتا وفوک نفخ. » آنچه تیرانداز با تو کرده ست اضعاف آن از جهت تو بر دیگران رفته است، و ایشان همین جزع در میان آوردهاند و اضطراب بیهوده کرده و باز بضرورت صبور گشته. بر رنج دیگران صبرکن چنان که بر رنج تو صبر کردند، و نشنوده ای «کما تدین تدان؟» هرچه کرده شود مکافات آن از نیکی و بدی براندازه کردار خویش چشم میباید داشت، چه هرکه تخمی پراگند ریع آن بی شک بردارد. واگر همین سیرت را ملازم خواهی بود از اینها بسی میباید دید؛ اخلاق خود را برفق و کم آزاری آراسته گردان و خلق را مترسان تا ایمن توانی زیست.
شیر گفت: این سخن را بی محاباتر بران، و ببراهین و حجتها موکد گردان، گفت: عمر تو چند است؟ گفت: صد سال. گفت: دراین مدت قوت تو از چه بوده است؟ گفت: از گوشت جانوران - وحوش و مردم - که شکار کردمی. گفت: پس آن جانوران که چندین سال بگوش ایشان غدا مییافتی مادر و پدر نداشتند و عزیزان ایشان را سوز مفارقت در قلق و جزع نیاورد؟ اگر آن روز عاقبت آن کار بدیده بودی و از خون ریختن تحرز نموده، بهیچ حال این پیش نیامدی.