غزل شمارهٔ ۲۳۵
من نه آنم که دل خویش مشوش دارم
هر کجا ناخوشییی هست به او خوش دارم
گر سگان سر آن کوی کبابی طلبند
پاره سازم دل پرخون و بر آتش دارم
چه بلاها که دل زارم از آن مه نکشید؟
الله، الله! چه دل زار بلاکش دارم!
تا تو را صفحهٔ دل ساده شد از نقش وفا
ورق چهره به خوناب منقش دارم
از من امروز، هلالی، مطلب خاطر جمع
که دل آشفتهٔ آن زلف مشوش دارم