غزل شمارهٔ ۲۳۴
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم
که آیم و به سگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
به جلوهگاه بتان میروم، سرشکفشان
به باغ سنگدلان تخم مهر میکارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟