غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست