غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست
شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست
کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست
در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید
در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست
خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست
حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان
بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست
سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست
چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست
کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست
در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست
هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد
دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست
صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی
زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست