غزل شمارهٔ ۴۱۲۹
در کوی عشق بر رخ کس در نبسته اند
این در به روی مومن وکافر نبسته اند
در پله صفای نظر خوب وبد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پراز نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند