غزل شمارهٔ ۳۶۴
مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم به ننگی برآید
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را بینگ توینگی برآید
بسی قرن باید که از باغ خوبی
نهالی چنین شوخ شنگی برآید
چنان شکری، کز دهان تو خیزد
مپندار کز هیچ تنگی برآید
از آن زلف مشکین اگر دام سازی
ز هر حلقهای پالهنگی برآید
به امید صلح و کنار تو خواهم
که هر شب مرا با تو جنگی برآید
ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من
به زاری چو آواز چنگی برآید
کمان جفا میکشی سخت و ترسم
گریزان شوی چون خدنگی برآید
بدو نام قربان من کرده باشی
گر از کیش جورت ترنگی برآید
سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟
بدانی، چو پایت به سنگی برآید
صبوری کند اوحدی، کین تمنا
از آن نیست کو بیدرنگی برآید