غزل شمارهٔ ۳۶۵
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
چشم من تا به لب گور نظر باز آید
ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
استخوانم ز نشاط تو به آواز آید
مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید
آنکه با واقعهٔ عشق تو پرداخت چو من
چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید
خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
قصهٔ اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازهٔ سعدی که ز شیراز آید