بشهر مصر در شوریدهٔای بود
که در عین الیقینش دیدهای بود
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار