غزل شمارهٔ ۴۶۷
اگر مردی مرو در پرده ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحرایی
سر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن ها
دماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرون
ازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
به تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داند
که می باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟
چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟
مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آید کسی از عهده تنها؟