غزل شمارهٔ ۴۶۸
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها