غزل شمارهٔ ۴۰۸۵
دل می تپد مگر خبر یار می رسد
جان در ترددست که دلدار می رسد
از چشمخانه رخت برون می برد غبار
گویا که بوی پیرهن یار می رسد
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار می رسد
چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق
دل می رود ز دست چو دلدار می رسد
با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش
از آفتاب فیض به دیوار می رسد
شب زنده دارباش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده بیدار می رسد
رزق آنچنان خوش است که شیرین فتدبه دست
زهرست روزیی که به یکبار می رسد
جانی که می برد دل ما از قساوت است
اینجا به دادآینه زنگار می رسد
از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبله ام خار می رسد
مستان ز فیل مست محابا نمی کنند
زور فلک به مردم هشیار می رسد
خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار می رسد