غزل شمارهٔ ۱۴۵۱

دوری راه طلب بر دل کاهل بارست
بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست
بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد
ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست
غم آواره صحرای طلب منظورست
ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست
همت آن است که در پرده شب جود کنند
سایه دست کرم بر سر سایل بارست
غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را
گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست
در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند
باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت
پرتو شمع سبکروح به محفل بارست