غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
حسن را پوشیده در خط چون عنبر کرده اند
چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبین
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند
خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ
استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند
جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند
تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند
آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد
عودهای خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنین تیره است دریای حیات
ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار
سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست
نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل
دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند