غزل شمارهٔ ۱۲۷
دلم پیش لبت با جان شیرین در فغان آمد
خدا را چارهٔ دل کن که این مسکین به جان آمد
بیا ای سرو گلزار جوانی را غنیمت دان
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
به بزم دیگران، دامنکشان تا کی توان رفتن؟
به سوی عاشقان هم گاه گاهی میتوان آمد
حیاتی یافتم از وعدهٔ قتلش، بحمدالله!
که ما را هرچه در دل بود او را بر زبان آمد
سر زلفت ز بالا بر زمین افتاد و خوشحالم
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ملولم از غم دوران، سبک دوشی کن ای ساقی
ببر این کوه محنت را که بر دلها گران آمد
کمند زلف لیلی میکشد از ذوق مجنون را
که از شهر عدم بیخود به صحرای جهان آمد
به امیدی که در پای سگانت جان برافشاند
هلالی، نقد جان در آستین بر آستان آمد