غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
بودی که نمودست وجودش، دهن اوست
سیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوست
تا پنجه اقبال که پر زور برآید؟
دست دو جهان در خم سیب ذقن اوست
وصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟
یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوست
یک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم
هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست
چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟
پیراهن گلها ز سر پیرهن اوست
از لعل، سخن پیش رخ یار مگویید
صد برگ خزان دیده چنین در چمن اوست
هر فتنه که امروز ازو نام توان برد
زیر علم زلف شکن بر شکن اوست
در دیده همت، فلک و کاهکشانش
موری است که پای ملخی در دهن اوست
با این همه مشکین نفسی، خامه صائب
یک آهوی رم کرده دشت ختن اوست