غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
چشم ما را پرده غفلت شد ابروی سفید
باز ناورد از ختا این نافه را موی سفید
دیگران را گر ز پیری صبح آگاهی دمید
شد دل ما شیر مست غفلت از موی سفید
کی شود طبع هوسناکان زپیری تنگدل؟
ماه عید طفل طبعان است ابروی سفید
از جوانان نیست کم چون زنده دل افتاد پیر
صبح می رو بد زدلها غم به گیسوی سفید
با سیه رویان بود عفو خدا را روی حرف
قابل اقبال نبود نامه را روی سفید
تار و پود زندگانی را پریشان کردن است
جمع کردن خنده را چون صبح با موی سفید
کاکل عنبرفشان بر پشت آن سیمین بدن
هست چون خط سیه بر پشت آهوی سفید
هر که صائب روی گردان شد زاهل روزگار
می برد از ظلمت آباد جهان روی سفید