غزل شمارهٔ ۳۲۵۳
نفس از توبه صادق دم عیسی گردد
دست از بیعت تقوی ید بیضا گردد
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دل چو روشن شود اعضاء همه بینا گردد
گرد عصیان اگر از چهره دل پاک کنی
از فروغ تو زمین آینه سیما گردد
لب اگر از لب پیمانه می برداری
نفس پاک تو جان بخش چو عیسی گردد
اگر از جلوه مینا گذرانی خود را
فیض نازل به تو از عالم بالا گردد
ملک بیگانه بود بیخبری عاقل را
کسی از بهر چه در کشور اعدا گردد؟
دست رغبت ز حنای می گلرنگ بشوی
تا ز روشن گهری چون ید بیضا گردد
در حریمی که کشد خط به زمین جبهه عقل
کلک صائب ز فضولی است که گویا گردد