غزل شمارهٔ ۳۲۵۴

جوهر می ز رگ ابر مثنی گردد
از شفق رنگ می لعل دو بالا گردد
یک زمان پرده ازان روی دل آرا بردار
تا سیه خانه این دشت سویدا گردد
خاکساری است که از درد طلب می پیچد
گردبادی که درین دامن صحرا گردد
شوق اگر عام کند سلسله جنبانی را
کوه چون ریگ روان بادیه پیما گردد
شود از آه پریشان دل خورشید سیاه
خط ز رخسار تو روزی که هویدا گردد
کوهکن را به سخن صورت شیرین نگذاشت
لاف بیکار بود کار چو گویا گردد
نامه تسکین ندهد دیده مشتاقان را
کف محال است که مهر لب دریا گردد
گریه مردم بیدرد شود خرج زمین
این نه سیلی است که پیوسته به دریا گردد
گر بداند چه ثمرهاست تهیدستی را
سرو آواره ز گلزار به یک پا گردد
هرکه صائب شود از باده عرفان سرگرم
همچو خورشید درین دایره تنها گردد