غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد