غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد