غزل شمارهٔ ۶۲۲
چو نور دیده چشم من خیالش درنظر دارد
چنین مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بیا ای بلبل شیدا و این گلزار ما بنگر
به هر شاخی که بنشینی بسی گلهای تر دارد
خراباتست و ماسرمست و ساقی جام می بر دست
حریف ما بود رندی که او از ما خبر دارد
به سالوسی و زراقی بیاید عقل سر گردان
ز عشقم باز می دارد نمی دانم چه سر دارد
به نور روی او دیده منور گشت می بینم
چه خوش چشمی که نور او همیشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشیاری بهر حالی بود چیزی
ولیکن حال سرمستان ما ذوق دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزی غنیمت دان
که مهمان عزیز است و دگر عزم سفر دارد