غزل شمارهٔ ۵۸
قند خجل میشود از لب چون شکرش
قوت دل میدهد بوسهٔ جان پرورش
زهر غمش میخورم بوک به شیرین لبان
کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش
لذت قند و نبات چاشنیی از لبش
چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکربار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل وی است
هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله و از قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری میخورد آب حیوة
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد
گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش