غزل شمارهٔ ۵۷
گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد به من صورت معنیدارش
بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
لشکر حسن به زیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان
مردهای باش اگر جان ندهی در کارش