غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است