غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
کدام شب نی کلک من آتش افشان نیست؟
کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟
دویی به راه نگاه تو خار ریخته است
وگرنه سبزه بیگانه در گلستان نیست
نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد
سواد خط بناگوش در دبستان نیست
ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیست
نمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟
جز این تمتعی از آسیای دندان نیست
توان ز روزن دل چار فصل را دیدن
چنین بنایی در چارسوی امکان نیست
در گشاده بود شرط میهمان طلبی
به میهمانی آن کس مرو که خندان نیست
کدام مغز که در جستجوی نکهت تو
چو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟
همین نه شعله فطرت جگرگداز من است
کدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟
غبار تفرقه خاطر از تردد توست
اگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیست
همیشه بر سر آتش بود کباب دلش
مگو به سفره درویش مرغ بریان نیست
ز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذار
که قفل منع درین پره بیابان نیست
مرا گدایی غم کرد دربدر صائب
مصیبتی بتر از روزی پریشان نیست