غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
سزای خواب بود دیده ای که گریان نیست
نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست
چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟
که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست
شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت
سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست
تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز
چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست
ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان
تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست
به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر
شکستن لب نان سپهر آسان نیست
عدم ز قرب جوار وجود زندان است
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟
هوا به دولت پیری مسخر من شد
قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست
خلاص کرد مرا شور عشق از عالم
برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست
خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب
که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست