غزل شمارهٔ ۶۹۲۸
کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی
آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟
خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی
بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل دید بود نخل ماتمی
همسایه وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته حساب مرا داشت عالمی
گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت
دامان باغ را نکند پاک شبنمی
حیف است صرف خنده بی عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی
گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول
برپای گو مباش ترا بند محکمی
عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت
می داشت زیر چرخ گر امید همدمی
مه را برون نیاورد از بوته گداز
دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی
صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم
ما را بس است از همه آفاق محرمی