غزل شمارهٔ ۶۹۲۹
تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی
چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی
جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)
اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟
دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی
در نامرادی این همه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟
آشفتگی ز مغز ( نمی رود)
دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)
قالب تهی ز خویش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)
تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)
تا کی دهان خویش ( )
چند اکتفا ( )
) در خانه، کور (
) عصا کنی (
از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟