ناصر الملک
نایب شه چون زگیتی رخت بست
ناصرالملک آمد و جایش نشست
ظاهرا گفتند جمعی کم خرد
بعد جاهل عالمی برجای هست
گفتیم کاین مرد جبان
پشت استقلال را خواهد شکست
این اروپاییپرست است از چه روی
کام خواهید از اروپاییپرست
این نسازد کار را محکم، ولی
رشتههای ملک را خواهدگسست
در اروپا پختهاند او را و او
سخت از این پخت و پزهاگشته مست
سخت مکار است و ترسو این جناب
دل بر او زبن روی نتوانیم بست
ابلهان گفتند خیر اینطور نیست
ناصرالملک آدمی دانشور است
هرکه جاهل ماند دور از آدمیست
هرکه آدم شد ز قید جهل رست
ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز
گرچه نشنیدند و تیر از شست جست
« کای بسا ابلیس آدمرو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست»
« گر به صورت آدمی انسان بدی»
«احمد و بوجهل هم یکسان بدی»
هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ
کی شود اگه ز رسم نام وننگ
وانکه درسی چند از طامات خواند
کی کند در سینهاش دانش درنگ
دیپلوماسی مشربان خشک مغز
خود چه میدانند جز نیرنگ و رنگ
و آن همه نیرنگهاشان صورتی است
کز درون زشتست و از بیرون قشنگ
هرکجا نفعی است شخصی، میپرند
سوی آن چون جره باز تیز چنگ
سوی منصب حمله آرند این گروه
چون مقیمان ترن هنگام زنگ
ناصرالملک از فرنگستان چه یافت
جز تقلبهای دزدان فرنگ
سیرتش باری همان باشدکه بود
گرچه باشد صورت او رنگ رنگ
سخت نزدیک است شعر مولوی
در صفات این چنین قوم دبنگ
«یک شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
«پس برآمد یال و دم رنگین شده»
« کاین منم طاووس علیین شده»
ناصرالملک آن برید زشتپی
از فرنگ آمد شتابان سوی ری
شورها انگیخت در آغاز کار
با نواهای مخالف همچو نی
اکثریت گشت گردش چرخ زن
چون بناتالنعش برگرد جدی
حیلت آغازبد و ضدیت فکند
در وکیلان، حیلهبازیهای وی
از بیانات پیاپی فاش کرد
آن بناهایی که میافکند پی
بادهای کاندر اروپا خورده بود
کرد در ایران به یک گفتار قی
نیز از او در اعتدالیون فتاد
آنچه در دیوانگان از شور می
مست گشتند و سوی ما تاختند
چون به سوی باغ، باد سرد دی
خان نایب نیز میبالید سخت
کامدستم از اروپا سوی ری
بهر ایران علم و فضل آوردهام
تا شوند از فضل من اموات حی
وه چهخوش گفت آن حکیم مولوی
در صفات این گروه لابشی
«آن یکی پرسید اشتر را که هی
ازکجا میآیی ای فرخنده پی»
« گفت از حمام گرم کوی تو»
« گفت خود پیداست از زانوی تو»
ناصرالملک آمد و مسند ربود
با وزیران پیل بازیها نمود
حیلهها انگیخت تا خود از شمال
شاه سابق با سواران رخ نمود
(شستر) آن والا مشیر ارجمند
بهر دفعش دست قدرت برگشود
نامداران نیز بر اسب نبرد
زین فروبستند بی گفت و شنود
حملههای آتشینشان شاه را
دادکش از هر طرف برسان دود
شاه خود شد مات لیکن کینهها
مر وزیران را ز شستر برفزود
دست در دامان این نایب زدند
که بکن فکری در این هنگامه زود
خان نایب نیز انگشتی رساند
تاکه از روسیه بالا شد عمود
آمد از روسیه اولتیماتومی
سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود
ناصرالملک از طبابتهای خویش
این چنین بر خستگان بخشود سود
از دواهایش شفا نامد پدید
وتن مریض از آن کسلتر شدکه بود
این مریض و این دوا را مولوی
کرده اندر مثنوی خوش وانمود
« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود»
«آن علاج و آن طبابتهای او»
«ریخت یکسر از طبیبان آبرو»
خائنان زینکار نبود ننگشان
کور بادا کور چشم تنگشان
بنده و اجری خور روسند و بس
از تمدن خواه تا الدنگشان
کفهشان بالاست در عرض دول
نیست گو در ترازو سنگشان
این وزیران کاروان غفلتند
ناصرالملک است پیشآهنگشان
آنچنان قومی که این شان پیشواست
چیست گویی دانش و فرهنگشان
لاجرم این پیشوا بیهیچ عذر
می کند تقدیم خصم اورنگشان
وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست
نزکیومرث و نه از هوشنگشان
اندرین صلحی که کردند این گروه
مولوی گفته است روی و رنگشان
« کز خیالی صلحشان و جنگشان
و از خیالی نامشان و ننگشان»
«این وزیران از کهین و از مهین»
«لعنتالله علیهم اجمعین»
ناصرالملک آن یل کار آزمود
اندرین میدان میانداری نمود
گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک
گاه شد بالا وگاه آمد فرود
در مصالح کرد جنبش دیر دیر
در مفاسد کرد کوشش زود زود
کشت ملت را که خرم بود و سبز
نارسیده از حیل بازی درود
زان سپس قصد فراریدن گرفت
تا نه بیند آنچه خود آورده بود
کرد روشن آتش و خود روی تافت
تا از آن ما را رود در چشم دود
کارهای ملک و رأی خو یش را
جمله پیچید و به صندوقی نمود
چون از ایران رفت آن صندوق را
دست قدرت بیمحابا برگشود
«تا بداند مسلم و گبر و یهود»
« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»